یکشنبه سی ام مهر ۱۴۰۲ ساعت 13:58 توسط دریا | 

سلام... خدا ....

یه هفته ای میشه ک دوباره همو میبینم، اره نتونستم بازم... اره ادامه دادم... از نظر تو گناه کارم، ولی نتونستم این حجم غم و تنهایی رو بدوش بکشم... .

با ندا روزی ک بیرون رفتنو شروع کردیم، خوشحال بودم، توی دلم گفتم یه رفیقی دارم ک میتونه اثر مثبتی بزاره، اما روز اخری شوک بدی بهم وارد کرد، به رو نیاوردم و خوب بودیمو میگفتیمو میخندیدیم، اما میدونستم باید بکنم این دندون خراب و فاسد رو ، هفته ی بعد بلاک کردمش

تنهایی بهم خیلی فشار میاورد، مشکلات مالی هم سرجای خودش، بی معرفتی ادما توی این دوره زمونه هم سر جای خودش، از تنهایی گریزون بودم، بهش پیام دادم و معذرت خواهی، قبلش کلی با خودم فکر کردم، گفتم فارق از جنسیت هامون ما فقط دوستیم، دو دوست خوب

میدونی خدا من سیاست ندارم، از اول هم نداشتم، میدونمم اخلاق گندی دارم، زود بهم برمیخوره، کینه به دل میگیرم، و میزارم کنار، چون مغرورم ، نمیتونمم جور دیگه باشم، از اول اینجوری بودم، دلیلش هم سختی های زیادیه ک توی زندگی کشیدم، خودت بهتر میدونی، خونواده ام و دعوا های خونوادگی و بعد اون سر سختی ها سره من دوران مجردی و بعد اون، سختی های دوران دانشگاه، میدونی پودر شدم، میدونی چه فشاری روم بود، ازدواجمم ازدواج خوش و خرمی نبود، اوایل عقد فکر میکردم نجات پیدا کردم، اما بعد از شب چله روم فشار بود، مجلس نامزدی میخواستم، همه بهم فشار میاوردن و شد اردیبهشت، اما اردیبهشت هم کنسل شد و افتاد حنابندون، خرید لوازم هم به کنار، دعوام با بابام دوران عقد هم به کنار، خیلی اذیت شدم... بعد اون دوران سخت بارداری، هورمونها، پول نداشتن عادل و نداشتن استقلال مالی، بعد بی پولی کشیدن ها، روزهای قبل عید... دنیا اومدن ایلیا و بستری شدنش... سختی های دوران شیر دهی و اینکه میگفتن شیرم خوب نیست... . ورشکستگی عادل روی کارش، وام روی سند، دوباره وام گرفتنش...

اذیتام زیاد بودن، سختی هام زیاد بودن، تاب و توانم دیگه اونقدر نیست ک بخوام تحمل کنم، زخم زبون شنیدن رو، پز دادن رو ، رفتار نامناسب و بی احترامی به خودمو، برا همینه کنار کشیدم، برای همینه ک پناه میبرم به کسی ک بزرگترین راز زندگیمه...

خدایا اومدم ک بگم چرا اینقدر توی زندگیم اذیت شدم، بهم قیافه ی درست و اندام خوب که ندادی، خونواده ی پولداری هم بهم ندادی، شوهر پولدار و موفقی هم ندارم، خونواده ش هم خودت میدونی دیگه چجوری ان ، خدایا پس کی قراره زندگیم روشن بشه، کی قراره منم شاد باشم، راضی باشم، کی قراره روی خوش زندگی رو ببینم، کی قراره از ته دلم شاد باشم و ارامش داشته باشم

یه بنده خدایی بهم گفت همه ی سختی های من توی زندگی مقصرش خودمم، اما هیچکس هم ندونه تو خودت بهتر از هر کسی میدونی گه چه وضعیتی داشتم، میدونی ک چه شرایطی داشتم ک جواب مثبت دادم، مجبور بودم خدایا ... مجبور بودم، تاب و توانم کم بود، من طرد شده بودم... شایدم هستم... بخدا که مجبور بودم و انتخابم نبود....

خدا، جهان هستی، کائنات، هرچی هستین... هوامو داشته باشین... بزارین منم روی خوش زندگی رو ببینم ... .

پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۲ ساعت 16:53 توسط دریا

دارم غرق میشم توی دنیای خودم و تنهایی های خودم، غرق میشم توی دنیایی ک بیشتر میفهمم نباید اعتماد میکردم

تنهایی بهتر از بودن با هرکسیه

ادمای تهی ای ک میان و خودشونو وارد دنیای تو میکنن، ترجیحت تنهایی هست، ترجیحت اعتماد نکردن هست

علیرضا، محمدرضا، نازنین، حاج اقا، حاج خانم ، انگار این وسط فقط من بودم ک بد بودم، من بودم ک اشتباه کردم

اشتباه من چی بود، اشتباهم این بود ک احترام خواستم، اشتباهم این بود، باور کردم حرفاشونو ، باور کردم و سختی هارو کشیدم... اما میشینم و صبر میکنم

میشینم و صبر میکنم، تمرکزمو میزارم روی خودم، توی دنیای من فقط ایلیا هست و عادل و خودم، خودم با پشتکار خودم به هرچی که میخوام میرسم

چهارشنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۲ ساعت 16:34 توسط دریا

پنجره ای ک ازارت میده رو ببند، مهم نیست چقدر منظره ی بیرون زیباست

سه شنبه نهم خرداد ۱۴۰۲ ساعت 15:5 توسط دریا

دیشب خوابتو دیدم، خواب دیدم پیام دادی، و میگی ک خوابتو دیدم و خیلی ب فکرت بودم و واسه همین پ دادم...

ذهنم درگیر شده بود، سین کرده بودم و توی فکر این بودم ک جواب ندم... .

سه شنبه نهم خرداد ۱۴۰۲ ساعت 13:33 توسط دریا

کمی حالم بهتره توی فکرم...

خیلی حوصله و کشش چیزی رو ندارم...

شنبه ششم خرداد ۱۴۰۲ ساعت 18:38 توسط دریا

یک مادر جوان که یک کودک ۷ ساله داشت به زندگی خود پایان داد و یا به عبارتی خودکشی کرد.

این مادر دیگر توان دست و پنجه کردن با مشکلات زندگی رو نداشت، ده سال پیش در زمان مجردی ش هم تصمیم بر خودکشی داشت اما عملی نکرد، چون ترسید و نگران پدر و مادرش شد و فکر میکرد ابرویشان میرود... ازدواجی ک کرد نا موفق بود، با خانواده ای بیشتر زخم بودن تا مرهم، همیپشه میگفت این ها بدن، این ها خیلی بی شرف هستند، مادرش اصرار داشت و میگفت سید ها خوبن، دختر میگفت سید ها بد ترینن... .

عروس جدید خانواده مرتب مادرش هر چند برایش پول های هنگفت میریخت، ۵۰ میلیون و ... و با خانواده ی شوهر جمعشان جمع بود و میگفتن و میخندیدند و خانواده ی شوهر پز عروس جدید را به عروس قبلی خود میدادن، حتی سرکوب میزدن به این دختر، بخاطر بی پولی ش، بخاطر خانواده ش ... پدر شوهر به او گفته بود برایش فرش میخرد اما نخرید، کمی بعد تر گفته بود باباش براش بخره چرا من بخرم، بعد تر به او گفته بود بیچاره پدرت ک کارمند بوده، با چندرغاز چطور زندگی میگذرانده... . به او میگفت مادر فلانی برایش خانه خریده، ۵۰ ملیون و ۲۰ م و ۱۵ میلیون برایش پول زده، تو که هیچی نداری، حالا میگویم عادل سال دیگه برایت ماشین بخرد .. .

میخواهم بمیرم، نه مادر پدرم مرا میخواهند، نه خواهر برادر ، مرا میخواهند نه دوست نه شوهرم، نه خانواده شوهرم من را میخواهند، من را ننگ میدانند، چون پول ندارم، چون مادرم یا پدرم برایم پول نمیزند... حالم خوش نیست، خیالم از بابت کودکم جمع است که خودش از پس خودش بر می اید، همچنین مادرم و خواهرم هوای بچه م را دارن، پدرش هم هست، میدانند آرزوهایم چه بود، دوست داشتم ورزشکار باشد، هنر بداند، بهترین مدرسه برود، کودکی کند، شاد باشد، موفق باشد، بی پولی نکشد

من میروم، من میمیرم، چون زندگی ایده ال من این نبود، شاید دوازده سال پیش همه چیز زندگی من به باد رفت، همه چیز سوخت و نابود شد... کاش نمیسوخت، کاش نابود نمیشد... ولی عیب ندارد، میروم آن دنیا با خدا صحبت میکنم، که چرا اینجوری شد، چرا اینجوری گذشت سرنوشتم... .

جمعه پنجم خرداد ۱۴۰۲ ساعت 22:16 توسط دریا

اومدن داربست زدن، مامانم جسن ایلیا بود و بعد رفتیم حیاط و مادرشوهرم بود، بعد از گپ و گفت مامانمو رسوند، خانم محمودی رو دیدم، خوشگلتر شده بود، با نوه با نمکش ک پسرمم رابطه ش باهاش خوب بود

حس و حالم... کمی دلگیر

صبح رفتیم حلیم، بعد رفتیم مورون، خوش گذشت، ودکا اورده بود، خودشم یه چیزایی اعتراف کرد ...

یکمی الکی خندیدم، بعد خیلی سنگین شدم و خوابم میومد، بعد تپش قلب...

رسیدیم خونه خوابیدپ

مست ک بودم بچه مو بغل کرده بودم، خیلی دوسش دارم ...

به اوضاع مالی فکر میکنم، به اینکه بشه فرش بخریم، کاغذ دیواری کنیم، یه سرویس طلا ظریف بگیرم، دوباره برم کلینیک، تخت و کمد بگیریم، میز ناهار خوری...

سه شنبه دوم خرداد ۱۴۰۲ ساعت 19:22 توسط دریا

چرا ناراحت بودم چرا پر از غصه بودم

چون حسین عادت داره بزنه توی سر بقیه، الانم ک فهمیده باز میخواد بزنه توی سر من ک فلانی ۱۴ م فلان کرده اونوقت تو فلان

فلانی عادتش پز دادن، عادتشه توی بوق و کرنا کردن، عادتشه خود شیرینی، عادتشه خود شیفتگی، عادتشه خوب جلوه دادن خودش توش چشم بقیه

ایناش اذیتم میکنه، من ازشون فاصله گرفتم، فاصله مم بیشتر میکنم، حتی شده خونه رو عوض کنم ک کلا نبینمشون، اینقدر اذیتم، حتی شاید اونا عامل طلاق و جدایی من باشن، شاید طلاق بگیرم و دست بچم رو بگیرم و برم، شاید مهریه بزارم اجرا، چون اذیتم، چون اذیتم میکنن

سه شنبه دوم خرداد ۱۴۰۲ ساعت 19:17 توسط دریا

این دو روز پر بودم از احساسات مختلف، از غم های زیاد... بخاطر ۱۴ م ... اشکای زیادی ریختم... خدا رو خیلی صدا زدم، خیلی ازش شکایت کردم... خیلی ازش کمک خواستم....

یاداوری کردم ۱۲ سال پیش رو، اتفاقی ک برام افتاده بود و چقدر سر سجاده صداش زدم، چقدر ازش کمک خواستم، چقدر خواستم دستمو بگیره، کل انرژیمو گذاشته بودم، کل انرژیمو برای خدا گذاشته بودم و عاجزانه ازش کمک میخواستم.... منی ک فقط میخواستم معمولی باشم، منی ک خواهش میکردم ازش... توی تاریکی و تایم های تنهایی چقدر سره سجاده گریه کردم....

واقعیتش اینه ک طرد شدم، بدم طرد شدم از طرف خونواده م، بخاطر اون ده نفری ک زندگیمو سیاه کردن ، طرد شدم... خدا لعنتشون کنه ک زندگیو برام زهر کردن

اخه یه خوب بودن، یه خوش اخلاق بودن، یه مهر بونه سلام و صبح بخیر گفتن به بچه ها چقدر سخته که بابام هیچوقت این اخلاق رو نداشت، خوش رو نبود، سر صبح مثل برج زهر مار بود...

خدایا این ده سالی ک ازدواج کردم کم و بیش به وجودت شک داشتم، شک داشتم ک وجود داشته باشی، با این حال منم صدات کردم، هر از گاهی صدات کردم...

امام رضا، حضرت معصومه، ۱۲ امام، پیامبر... اینا رو واسطه قرار دادم، شب قدر مسجد علی اصغر رفتم، خیلی گریه کردم، خیلی دعا کردم، خیلی ازت کمک خواستم، دلم شکسته بود از خیلی چیزا... یادم اومد از حرفای آقا جون حسین، یادم اومد قولی ک بهم داده بود و بعد گفته بود باباش بره براش بخره چرا من بخرم، تا عمر دارم یادم نمیره، یادم نمیره گفته بود مامانش بهش ۵۰ م داده داره میره خونه بخره، با پولش مبل و یخچال خریده، امیر حسینم سال دیگه برا تو ماشین میخره، ولی میدونم به طعنه گفت... ولی خدا ، زیاد دلم شکسته، حرفای مختلف، کارای مختلف، میتونی درک کنی خدا... خدا... میدونی... خیلی بهت نیاز دارم... خیلی خرد شده م...خیلی به خودکشی فکر میکنم، اما بعد به اینده بچه م فکر میکنم، به زمانایی ک شاید صدام کنه...به این فکر میکنم ک یه قربانی بودم، یه قربانی بودم، توی خونواده... .

فکر میکنم من نباشم عادل هست، مامانم هست، مریم هست، اما بازم بنظرم هیچکس به اندازه من به بچه م نمیتونه برسه... تنها عاملی ک باعث میشه سرپا بمونم، بچه م هست... .

خدایا خواب زیاد دیدم، از خوابی ک توی حرم امام رضا دیدم، فرشته ای ک توی مجتمع حجاب دیدم، خوابای دیگه ای که دیدم مثل اون شتری ک سوارش بودم، یا خوابی ک عادل دید و دو تا هد هد اومده بودن روی قران... خدایا اگه تعبیر همه اینا خوبه چرا پس اتفاق خاصی نیوفتاد این مدت... چرا اتفاقای خوب نمیوفتن، چرا دستمونو نمیگیری... خدایا خیلی درمونده م... هم من هم شوهرم... خواهش میکنم نگاهمون بکن...

فردا روز جشن اخر سال ایلیا هست... جشن فارق التحصیلی و مامانمم میاد جشن... یه دلخوشی کوچیک...

دوشنبه یکم خرداد ۱۴۰۲ ساعت 17:20 توسط دریا

حال روحی خوبی ندارم، زیاد گریه م‌ میگیره، الان سر دردم...

فقط حوصله ی خونواده ی خودم و بچه خودمو دارم، هیچکس رو نمیخوام ، هیچکس رو نمیخوام راه بدم توی فضای خصوصیم، از ادمای دیگه ب شدت بدم اومده خصوصا نازنین

نازنین ادم دورو ... کمتر میخوام ببینمش، دیگه نمیخوام باهاش حرف بزنم

استخر رفتن باهاشو میخوام کنسل کنم... خودم خونه ش نمیرم، امیدوارم اونم نیاد، ن زنگ میزنم ن پیام

در جهت پیشرفت تلاشمو میکنم...